خلبان آزاده حسین لشکری، ملقب به سیدالاسراء ایران، در سال 1331 در روستای ضیاء آباد شهرستان قزوین به دنیا آمد.
وی دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین رفت. در سال 1350 پس از اخذ دیپلم برای انجام خدمت سربازی به لشکر 77 خراسان اعزام شد.
همان موقع با درجه گروهبان سومی در رزمایش مشترکی که بین نیروی زمینی و هوایی انجام میگرفت، حضور داشت و با خلبانان شرکت کننده در رزمایش آشنا شد.
پس از آن شور و شوق فراوانی به حرفه خلبانی در وی ایجاد شد؛ به طوری که پس از پایان دوره سربازی در آزمون دانشکده خلبانی شرکت کرد و پس از موفقیت به استخدام نیروی هوایی درآمد.
در سال 1354 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف - 5 مشغول به خدمت شد.
ابتدا در پایگاه تبریز مشغول به کار بود ولی با شدت گرفتن تجاوزات رژیم بعث عراق به پاسگاههای مرزی جنوب و غرب کشور، برای دفاع از حریم هوایی میهن اسلامی به دزفول منتقل شد.
حسین لشکری با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام 12 ماموریت هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد که نهایتاً در خاک دشمن به اسارت نیروی بعث عراق درآمد.
این شهید بزرگوار سه ماه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت 8 سال با حدود 60 نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد.
پس از پذیرش قطعنامه 598 وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 16 سال به طول انجامید.
امیر سرتیپ خلبان حسین لشکری پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در روز هفدهم فروردین سال 1377 به ایران بازگشت.
امیر سرلشکر خلبان لشکری جانباز 70 درصد نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که با تحمل 18 سال اسارت دشمن بعثی و مقاومت جانانه در برابر تهدید و تطمیع و شانتاژ رژیم بعث عراق، پیروزمندانه به میهن اسلامی بازگشته بود، در بدو ورود در دیدار صمیمانه با فرماندهی معظم کل قوا ضمن تجدید بیعت با معظم له مفتخر به لقب سید الاسرای ایران از سوی رهبر معظم انقلاب گردید.
این خلبان سرافراز سرانجام در روز نوزدهم مرداد سال 1388 بر اثر عارضههای ناشی از دوران اسارت در سالهای جنگ تحمیلی به شهادت رسید.
شهید حسین لشکری در مصاحبه با رسانههای جمعی در سال 1387 (مقارن با سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی) گفته بود:
همچنین شهید لشکری گفته بود: وقتی به جبهه رفتم علی دندان نداشت، وقتی برگشتم دانشجوی دندانپزشکی بود.
شهید حسین لشکری دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود و با موافقت فرمانده کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378درجه نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت.
خلبان آزاده حسین لشکری در دوران اسارت خویش سالها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آنکه خبری از او در اختیار خانوادهاش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال ۱۳۷۴ حدود پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامهاش را برای خانواده و همسرش فرستاد.
متن نامه به این شرح است:
اولین نامه به ایران برای همسرم
(۱۳ /۳/ ۱۳۷۴) ـ ۱۹۹۵/۶/۴
به نام خدا
همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله که خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم که خوب هست.
من
این نامه را برای اولین بار برایت می نویسم. امروز ملاقات با نمایندهٔ
صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت کرد و گفت که از این به بعد می توانم نامه
برایت بنویسم. من نمی دانم که چقدر این حرف ها درست هست و ما می توانیم
نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شک دارم و اگر آن نامه به دست تو
رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا
بفرستم. از آنجا که نمی دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در کجا منزل و مکان
دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم که آن ها هم سعی بکنند و
به دست شما برسانند.
خودم هم باور ندارم که نامه می نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری که اگر خواستی ازدواج بکنی، میدانم که خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی کوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.
حسین لشکری
همسر صبور این خلبان آزاده نیز در پاسخ به این نامه این گونه نوشت:
به نام خدا
حسین
عزیزم سلام، حالت چطور است؟ نامهات رسید و خیلی خوشحال شدم. پس از ۱۶ سال
حیرانی و بیخبری از تو نامه دریافت کردم. نامهات خیلی خشک بود، نمیدانم
روزگار چطور برایت میگذرد. من ۱۶ سال در اوج بیخبری برای تو صبر کردم و
با مشکلات زندگی مبازه کردم و تو خیلی راحت مینویسی بروم و ازدواج کنم.
بنیاد شهید از سالها قبل و همچنین بعضی از اقوام گفتند بروم و ازدواج کنم
گرچه تو نوشتی مخیر هستی ولی وقتی خودم فکر میکنم که در این میان علی را
داریم، او موجودی بیگناه است، چه تقصیری دارد که باید سرنوشت ناپدری را
داشته باشد، من هم وقتی در میهمانیهای فامیل میبینم که هر کس با شوهرش
هست و من تنها هستم به این مسئله فکر میکنم، آیا میتوانم ازدواج کنم یا
نه؟ ولی چهره معصوم و بیگناه علی را میبینم. آیا سرنوشت برای او چه نوشته
است لذا از ازدواج پشیمان میشوم. زندگی برایم سخت شده ولی چه باید بکنم
سعی خودم را میکنم، تو هم دعا کن و از خدا کمک بخواه. ناراحت نشوی من هم
احساس دارم.
قربانت ـ منیژه لشکری
یکی دیگر از نامههای شهید لشکری نیز که پس از گذشت سالها غربت و در اوج تنهایی و رنج دوران سخت اسارت، هنوز تاریخ تولد نخستین فرزندش را به یاد دارد و جشن تولد او را تبریک میگوید:
همسر عزیز و صبورم، سلام. نامهٔ تو را دریافت کردم. بسیار خوشحال شدم. حال من خوب است و دعاگوی شما هستم.
سال نو و عید نوروز را به شما تبریک میگویم.
پنج
قطعه عکس میفرستم. مواظب خودتان باشید. میدانم سخت است. ولی چه باید
کرد؟ خدا این طور خواسته. ما هم صبر میکنیم. هر وقت دلتنگ شدی، نماز
بخوان، قرآن بخوان و توجه به خدا بکن، خدا صبر میدهد. انشاءالله همدیگر
را میبینیم.
تاریخ تولد علی ۹ /۲ /۱۳۵۹ میباشد. شانزدهمین سالگرد تولدش را به او تبریک بگو.
همسرت ـ حسین لشکری ۲۸ /۱۲/ ۷۴
یادمان امیر سرلشکر خلبان شهید حسین لشکری در میدان ورودی غربی شهرستان تاکستان قرار دارد
شهید حسین لشکری مردی که بهترین خاطره اش از اسارت لیوان آب خنکی است که از سرباز عراقی در نوروز 74 میگیرد 12 سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره و حسرت 5 دقیقه آفتاب بود.
شهید حسین لشکری بعدها در یادآوری دوران اسارت و تحمل شکنجهها و آزارهای آن دوران گفته است: شکنجهها دو نوع بود، روانی و فیزیکی، بازجوییهای شدید، بیخوابی، توهین، شوک برقی، اعدام صوری. امام(ره) گفتند که جنگ برای ما نعمت است، من در اسارت معنی این را فهمیدم، من در اسارت، زندگی را دوباره شناختم، خدا را دوباره شناختم، خودم را دوباره شناختم.
خاطرات همسر شهید سرلشکرخلبان حسین لشکری:
اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت 28 ساله بود، وقتی برگشت 47 سال از عمرش می گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشکری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری است؛ درد روزهای نبودن و 18 سال اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت. خانم لشکری حرف های بیشتر و شنیدنی تری دارد تا با خبرنگار نوید شاهد در میان بگذارد:
فروردین سال 58 ازدواج کردیم. یکسال و نیم بعد (شهریور59) وقتی زمزمه های شروع جنگ به گوش می رسید حسین برای خنثی کردن توطئه های بعثی ها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول های انفرادی حبس اش کردند.
روزها بدون حسین سخت می گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یک بچه تنها مانده بودم. سال 74 وقتی کمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام کردند و نامه اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می گذراندم. تا سال 77 که به ایران بازگشت هر دو سه ماه یکبار به همدیگر نامه می دادیم؛ اما محدود و کنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می داد.
هفدهم فروردین سال 77 بود که بالاخره حسین آزاد شد و به کشور بازگشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا 18 ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید... لهجه اش کاملا عربی شده بودو گاهی در صحبته هایش بعضی از کلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می گفت.
دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی گذاشت آب در دلم تکان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. میگفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش میکرد و خوشحالی ام خوشحالش. غذا نمی خوردم ناراحت می شد؛ کم می خوابیدم غصه می خورد؛ قرص می خوردم توی هم میرفت. میگفت روزی می آید که ببینم دیگر قرص هایت را کنار گذاشتی؟می گفت: من برای تو کاری نکردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی که باید جواب برایش پس بدهم، سختیهایی است که تو در نبودنم کشیدی...
مظلوم بود و ساده زندگی میکرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یکی میخورد. به خانه که میآمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر که داریم، اگر نداریم نان که داریم همان را با هم میخوریم. هر موضوعی که پیش میآمد نظر من را میپرسید و قبول میکرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی میشد، تنها عکس العملش این بود که توی خودش میرفت. در اثر شکنجههای سخت جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسمهای مختلف برای سخنرانی دعوت میشد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمیگردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در میآید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمیدانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت میخواست جایی برود، میگفت "یادت نره من برگشتم!"
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شکنجه هایی که شده بود حالش بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمیدانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس میکشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمیدید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس میکرد...
– اولین اسیر و آخرین آزاده جنگ، وقتی رفت ۲۸ ساله بود، وقتی برگشت ۴۷ سال از عمرش می گذشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماههمان حالا ۱۸ ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید… اینها گوشه ای از صحبت های خانم حوّا لشکری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشکری است؛ درد روزهای نبودن و ۱۸ سال اسارت همسر کم کم داشت به دست فراموشی سپرده می شد که شهادت برای همیشه این دو را از هم جدا کرد و دیدار را به قیامت انداخت. خانم لشکری حرفهای بیشتر و شنیدنیتری دارد که در ادامه میخوانید:
ده سال انفردای
فروردین سال ۵۸ ازدواج کردیم. یکسال و نیم بعد (شهریور۵۹) وقتی زمزمههای شروع جنگ به گوش می رسید حسین برای خنثی کردن توطئه های بعثی ها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندانهای سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلول های انفرادی حبس اش کردند.
روزی که دوباره زنده شدم
روزها بدون حسین سخت می گذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یک بچه تنها مانده بودم. سال ۷۴ وقتی کمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام کردند و نامه اش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را می گذراندم. تا سال ۷۷ که به ایران بازگشت هر دو سه ماه یکبار به همدیگر نامه می دادیم؛ اما محدود و کنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و بازهم انتظار عذابم می داد.
حسینی دیگر…
هفدهم فروردین سال ۷۷ بود که بالاخره حسین آزاد شد و به کشور بازگشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجه هایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر کرده اش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا ۱۸ ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را می دید… لهجه اش کاملا عربی شده بودو گاهی در صحبته هایش بعضی از کلمات فارسی را ناخودآگاه عربی می گفت.
آن دنیا روسفیدم اما…
دوباره زندگی من با حسین شروع شد. نمی گذاشت آب در دلم تکان بخورد. علاقه عجیبی به من داشت و مراقب بود از اتفاقی ناراحت نشوم. می گفت اگر قرار است به من درصد جانبازی بدهند باید تو را ببرم؛ جانباز اصلی تو هستی. ناراحتی من ناراحتش می کرد و خوشحالی ام خوشحالش. غذا نمی خوردم ناراحت می شد؛ کم می خوابیدم غصه می خورد؛ قرص می خوردم توی هم میرفت. می گفت روزی می آید که ببینم دیگر قرص هایت را کنار گذاشتی؟می گفت: من برای تو کاری نکردم آن دنیا رو سفیدم اما تنها چیزی که باید جواب برایش پس بدهم، سختی هایی است که تو در نبودنم کشیدی…
نان و پنیر نداریم، نان که داریم!
مظلوم بود و ساده زندگی می کرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یکی می خورد. به خانه که می آمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر که داریم، اگر نداریم نان که داریم همان را با هم می خوریم. هر موضوعی که پیش می آمد نظر من را می پرسید و قبول می کرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی می شد، تنها عکس العملش این بود که توی خودش می رفت. در اثر شکنجه های سخت جانباز ۷۵ درصد شده بود و من توقعی نداشتم.
یادت نره من برگشتم!
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسم های مختلف برای سخنرانی دعوت می شد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمی گردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرف ها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در می آید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمی دانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت می خواست جایی برود، می گفت “یادت نره من برگشتم! ”
خلبان آزاده حسین لشکری در دوران اسارت خویش سال ها به دور از چشم نیروهای صلیب سرخ و بدون آنکه خبری از او در اختیار خانواده اش گذاشته شود، غریب و تنها بود و در سال ۱۳۷۴ یعنی نزدیک به پانزده سال پس از اسارت، نخستین نامه اش را برای خانواده و همسرش فرستاد.
متن نامه به این شرح است:
اولین نامه به ایران برای همسرم
(۱۳ /۳/ ۱۳۷۴) ـ ۱۹۹۵/۶/۴
به نام خدا
همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله که خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم که خوب هست.
من این نامه را برای اولین بار برایت می نویسم. امروز ملاقات با نمایندهٔ صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت کرد و گفت که از این به بعد می توانم نامه برایت بنویسم. من نمی دانم که چقدر این حرف ها درست هست و ما می توانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شک دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا که نمی دانم هنوز آنجا هستید یا نه و در کجا منزل و مکان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم که آن ها هم سعی بکنند و به دست شما برسانند.
خودم هم باور ندارم که نامه می نویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری که اگر خواستی ازدواج بکنی، می دانم که خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی کوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم.
حسین لشکری
پلههای جدایی
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال ۸۸ بود. شام خورده بودیم و حسین میخواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شکنجه هایی که شده بود حالش بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده.
نمی دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس می کشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می کرد…
سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری سال ۱۳۳۱ در شهر ضیاءآباد استان قزوین زاده شد. سال ۱۳۵۱ به نیروی هوایی وارد و در سال ۱۳۵۶ از دانشگاه خلبانی با درجهٔ ستوان دومی فارغ التحصیل شد.
با شروع جنگ ایران و عراق پس از انجام ۱۲ ماموریت، سرانجام هواپیمایش که مورد اصابت موشک قرار گرفت و در خاک عراق به اسارت درآمد.
پس از آن به مدت ۸ سال با حدود ۶۰ نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت ۱۰ سال به طول انجامید. وی پس از ۱۶ سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردین ۱۳۷۷ به ایران بازگشت.
لشکری دارای لقب «سید الاسرای ایران» بود. با موافقت فرمانده کل قوا در تاریخ ۲۷ بهمن ۱۳۷۸درجهٔ نظامی وی به سرلشگری ارتقاء یافت. وی سرانجام در تاریخ ۱۹ مرداد ماه سال ۸۸ به شهادت رسید.
مختصری از زندگانى حضرت امام صادق (ع)
1. امام صادق ( ع )
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام رئیس مذهب جعفرى ( شیعه ) در روز 17ربیع الاول سال 83 هجرى چشم به جهان گشود .
پدرش امام محمد باقر ( ع ) و مادرش "ام فروه" دختر قاسم بن محمد بن ابى بکر مىباشد.
کنیه
آن حضرت : "ابو عبدالله" و لقبش "صادق" است . حضرت صادق تا سن 12
سالگى معاصر جد گرامیش حضرت سجاد بود و مسلما تربیت اولیه او تحت نظر
آن بزرگوار صورت گرفته و امام ( ع ) از خرمن دانش جدش خوشهچینى
کرده است .
پس از رحلت امام چهارم مدت 19 سال نیز در
خدمت پدر بزرگوارش امام محمد باقر ( ع ) زندگى کرد و با این ترتیب
31 سال از دوران عمر خود را در خدمت جد و پدر بزرگوار خود که هر یک از
آنان در زمان خویش حجت خدا بودند ، و از مبدأ فیض کسب نور مىنمودند
گذرانید .
بنابراین صرف نظر از جنبه الهى و افاضات رحمانى که هر
امامى آن را دار مىباشد ، بهرهمندى از محضر پدر و جد بزرگوارش موجب
شد که آن حضرت با استعداد ذاتى و شم علمى و ذکاوت بسیار ، به حد
کمال علم و ادب رسید و در عصر خود بزرگترین قهرمان علم و دانش گردید
.
پس
از درگذشت پدر بزرگوارش 34 سال نیز دوره امامت او بود که در این
مدت "مکتب جعفرى" را پایهریزى فرمود و موجب بازسازى و زنده
نگهداشتن شریعت محمدى ( ص ) گردید .
زندگى
پر بار امام جعفر صادق ( ع ) مصادف بود با خلافت پنج نفر از بنى
امیه ( هشام بن عبدالملک - ولید بن یزید - یزید بن ولید - ابراهیم
بن ولید - مروان حمار ) که هر یک به نحوى موجب تألم و تأثر و
کدورت روح بلند امام معصوم ( ع ) را فراهم مىکردهاند ، و دو نفر از
خلفاى عباسى ( سفاح و منصور ) نیز در زمان امام ( ع ) مسند خلافت
را تصاحب کردند و نشان دادند که در بیداد و ستم بر امویان پیشى
گرفتهاند ، چنانکه امام صادق ( ع ) در 10 سال آخر عمر شریفش در
ناامنى و ناراحتى بیشترى بسر مىبرد .
2. عصر امام صادق ( ع )
عصر
امام صادق ( ع ) یکى از طوفانىترین ادوار تاریخ اسلام است که از
یک سواغتشاشها و انقلابهاى پیاپى گروههاى مختلف ، بویژه از طرف
خونخواهان امام حسین ( ع ) رخ مىداد ، که انقلاب "ابو سلمه" در
کوفه و "ابو مسلم" در خراسان و ایران از مهمترین آنها بوده است .
و همین انقلاب سرانجام حکومت شوم
بنى امیه را برانداخت و مردم را از یوغ ستم و بیدادشان رها ساخت .
لیکن سرانجام بنى عباس با تردستى و توطئه ، بناحق از انقلاب بهره
گرفته و حکومت و خلافت را تصاحب کردند . دوره انتقال حکومت هزار
ماهه بنى امیه به بنى عباس طوفانىترین و پر هرج و مرج ترین
دورانى بود که زندگى امام صادق ( ع ) را فراگرفته بود .
و
از دیگر سو عصر آن حضرت ، عصر برخورد مکتبها و ایدهئولوژیها و عصر تضاد
افکار فلسفى و کلامى مختلف بود ، که از برخورد ملتهاى اسلام با
مردم کشورهاى فتح شده و نیز روابط مراکز اسلامى با دنیاى خارج ، به
وجود آمده و در مسلمانان نیز شور و هیجانى براى فهمیدن و پژوهش پدید
آورده بود .
عصرى که کوچکترین کم کارى یا عدم بیدارى و
تحرک پاسدار راستین اسلام ، یعنى امام ( ع ) ، موجب نابودى دین و
پوسیدگى تعلیمات حیاتبخش اسلام ، هم از درون و هم از بیرون مىشد .
اینجا
بود که امام ( ع ) دشوارى فراوان در پیش و مسؤولیت عظیم بر دوش
داشت . پیشواى ششم در گیر و دار چنین بحرانى مىبایست از یک سو به
فکر نجات افکار توده مسلمان از الحاد و بىدینى و کفر و نیز مانع
انحراف اصول و معارف اسلامى از مسیر راستین باشد ، و از توجیهات غلط و
وارونه دستورات دین به وسیله خلفاى وقت جلوگیرى کند .
علاوه
بر این ، با نقشهاى دقیق و ماهرانه ، شیعه را از اضمحلال و نابودى
برهاند ، شیعهاى که در خفقان و شکنجه حکومت پیشین ، آخرین رمقها را
مىگذراند ، و آخرین نفرات خویش را قربانى مىداد ، و رجال و مردان
با ارزش شیعه یا مخفى بودند ، و یا در کر و فر و زرق و برق حکومت
غاصب ستمگر ذوب شده بودند ، و جرأت ابراز شخصیت نداشتند ، حکومت جدید
هم در کشتار و بىعدالتى دست کمى از آنها نداشت و وضع به حدى
خفقانآور و ناگوار و خطرناک بود که همگى یاران امام ( ع ) را در
معرض خطر مرگ قرار مىداد ، چنانکه زبدههایشان جزو لیست سیاه مرگ
بودند .
"جابر جعفى" یکى از یاران ویژه امام است که از طرف آن
حضرت براى انجام دادن امرى به سوى کوفه مىرفت . در بین راه
قاصد تیز پاى امام به او رسید و گفت : امام ( ع ) مىگوید : خودت را
به دیوانگى بزن ، همین دستور او را از مرگ نجات داد و حاکم کوفه
که فرمان محرمانه ترور را از طرف خلیفه داشت از قتلش به خاطر
دیوانگى منصرف شد .
جابر جعفى که از اصحاب سر امام باقر ( ع )
نیز مىباشد مىگوید : امام باقر ( ع ) هفتاد هزار بیت حدیث به من
آموخت که به کسى نگفتم و نخواهم گفت ...
او روزى به حضرت عرض
کرد مطالبى از اسرار به من گفتهاى که سینهام تاب تحمل آن را
ندارد و محرمى ندارم تا به او بگویم و نزدیک است دیوانه شوم .
امام
فرمود : به کوه و صحرا برو و چاهى بکن و سر در دهانه چاه بگذار و در
خلوت چاه بگو : حدثنى محمد بن على بکذا وکذا ... ، ( یعنى امام
باقر ( ع ) به من فلان مطلب را گفت ، یا روایت کرد ) .
آرى ،
شیعه مىرفت که نابود شود ، یعنى اسلام راستین به رنگ خلفا درآید ،
و به صورت اسلام بنى امیهاى یا بنى عباسى خودنمایى کند .
در
چنین شرایط دشوارى ، امام دامن همت به کمر زد و به احیا و بازسازى
معارف اسلامى پرداخت و مکتب علمى عظیمى به وجود آورد که محصول و
بازده آن ، چهار هزار شاگرد متخصص ( همانند هشام ، محمد بن مسلم و
... ) در رشتههاى گوناگون علوم بودند ، و اینان در سراسر کشور پهناور
اسلامى آن روز پخش شدند .
هر یک از اینان از طرفى خود ،
بازگوکننده منطق امام که همان منطق اسلام است و پاسدار میراث
دینى و علمى و نگهدارنده تشیع راستین بودند ، و از طرف دیگر مدافع و
مانع نفوذ افکار ضد اسلامى و ویرانگر در میان مسلمانان نیز بودند .
تأسیس
چنین مکتب فکرى و این سان نوسازى و احیاگرى تعلیمات اسلامى ،
سبب شد که امام صادق ( ع ) به عنوان رئیس مذهب جعفرى ( تشیع )
مشهور گردد .
لیکن طولى نکشید که بنى عباس پس از تحکیم پایههاى
حکومت و نفوذ خود ، همان شیوه ستم و فشار بنى امیه را پیش گرفتند و
حتى از آنان هم گوى سبقت را ربودند. .
امام صادق ( ع ) که
همواره مبارزى نستوه و خستگىناپذیر و انقلابیى بنیادى در میدان فکر و
عمل بوده ، کارى که امام حسین ( ع ) به صورت قیام خونین انجام
داد ، وى قیام خود را در لباس تدریس و تأسیس مکتب و انسان سازى
انجام داد و جهادى راستین کرد .
3. جنبش علمى
اختلافات
سیاسى بین امویان و عباسیان و تقسیم شدن اسلام به فرقههاى
مختلفو ظهور عقاید مادى و نفوذ فلسفه یونان در کشورهاى اسلامى ،
موجب پیدایش یک نهضت علمى گردید . نهضتى که پایههاى آن بر حقایق
مسلم استوار بود .
چنین نهضتى لازم بود ، تا هم حقایق
دینى را از میان خرافات و موهومات و احادیث جعلى بیرون کشد و هم در
برابر زندیقها و مادیها با نیروى منطق و قدرت استدلال مقاومت کند و
آراى سست آنها را محکوم سازد . گفتگوهاى علمى و مناظرات آن حضرت
با افراد دهرى و مادى مانند "ابن ابى العوجاء" و "ابو شاکر دیصانى" و
حتى "ابن مقفع" معروف است .
به وجود آمدن چنین نهضت علمى در
محیط آشفته و تاریک آن عصر ، کار هر کسى نبود ، فقط کسى شایسته این
مقام بزرگ بود که مأموریت الهى داشته باشد و از جانب خداوند
پشتیبانى شود ، تا بتواند به نیروى الهام و پاکى نفس و تقوا وجود خود
را به مبدأ غیب ارتباط دهد ، حقایق علمى را از دریاى بیکران علم
الهى به دست آورد ، و در دسترس استفاده گوهرشناسان حقیقت قرار دهد .
تنها
وجود گرامى حضرت صادق ( ع ) مىتوانست چنین مقامى داشته باشد ،
تنها امام صادق ( ع ) بود که با کنارهگیرى از سیاست و جنجالهاى
سیاسى از آغاز امامت در نشر معارف اسلام و گسترش قوانین و احادیث
راستین دین مبین و تبلیغ احکام و تعلیم و تربیت مسلمانان کمر همت
بر میان بست .
زمان امام صادق ( ع )
در حقیقت عصر طلایى دانش و ترویج احکام و تربیت شاگردانى بود که
هر یک مشعل نورانى علم را به گوشه و کنار بردند و در "خودشناسى" و
"خداشناسى" مانند استاد بزرگ و امام بزرگوار خود در هدایت مردم
کوشیدند .
در همین دوران درخشان - در برابر فلسفه یونان -
کلام و حکمت اسلامى رشد کرد و فلاسفه و حکماى بزرگى در اسلام پرورش
یافتند . همزمان با نهضت علمى و پیشرفت دانش بوسیله حضرت صادق (
ع ) در مدینه ، منصور خلیفه عباسى که از راه کینه و حسد ، به فکر
ایجاد مکتب دیگرى افتاد که هم بتواند در برابر مکتب جعفرى استقلال
علمى داشته باشد و هم مردم را سرگرم نماید و از خوشهچینى از محضر
امام ( ع ) بازدارد .
بدین جهت منصور مدرسهاى در محله "کرخ"
بغداد تأسیس نمود . منصور در این مدرسه از وجود ابو حنیفه در مسائل
فقهى استفاده نمود و کتب علمى و فلسفى را هم دستور داد از هند و
یونان آوردند و ترجمه نمودند ، و نیز مالک را - که رئیس فرقه مالکى
است - بر مسند فقه نشاند ، ولى این مکتبها نتوانستند وظیفه ارشاد خود
را چنانکه باید انجام دهند .
امام صادق ( ع ) مسائل فقهى و
علمى و کلامى را که پراکنده بود ، به صورت منظم درآورد ، و در هر
رشته از علوم و فنون شاگردان زیادى تربیت فرمود که باعث گسترش
معارف اسلامى در جهان گردید . دانشگسترى امام ( ع ) در رشتههاى
مختلف فقه ، فلسفه و کلام ، علوم طبیعى و ... آغاز شد . فقه جعفرى
همان فقه محمدى یا دستورهاى دینى است که از سوى خدا به پیغمبر
بزرگوارش از طریق قرآن و وحى رسیده است .
بر خلاف سایر فرقهها
که بر مبناى عقیده و رأى و نظر خود مطالبى را کم یا زیاد مىکردند ،
فقه جعفرى توضیح و بیان همان اصول و فروعى بود که در مکتب اسلام
از آغاز مطرح بوده است .
ابو حنیفه رئیس فرقه حنفى درباره امام صادق ( ع ) گفت : من
فقیهتر از جعفرالصادق کسى را ندیدهام و نمىشناسم . فتواى
بزرگترین فقیه جهان تسنن شیخ محمد شلتوت رئیس دانشگاه الازهر مصر
که با کمال صراحت عمل به فقه جعفرى را مانند مذاهب دیگر اهل سنت
جایز دانست - در روزگار ما - خود اعترافى است بر استوارى فقه جعفرى و
حتى برترى آن بر مذاهب دیگر . و اینها نتیجه کار و عمل آن روز
امام صادق ( ع ) است .
در رشته فلسفه و حکمت حضرت صادق (
ع ) همیشه با اصحاب و حتى کسانى که از دین و اعتقاد به خدا دور
بودند مناظراتى داشته است . نمونهاى از بیانات امام ( ع ) که در
اثبات وجود خداوند حکیم است ، به یکى از شاگردان واصحاب خود به
نام "مفضل بن عمر" فرمود که در کتابى به نام "توحید مفضل" هم
اکنون در دست است .
مناظرات امام صادق ( ع ) با طبیب
هندى که موضوع کتاب "اهلیلجه" است نیز نکات حکمتآموز بسیارى دارد
که گوشهاى از دریاى بیکران علم امام صادق ( ع ) است . براى
شناسایى استاد معمولا دو راه داریم ، یکى شناختن آثار و کلمات او ،
دوم شناختن شاگردان و تربیتشدگان مکتبش .
کلمات و آثار و احادیث
زیادى از حضرت صادق ( ع ) نقل شده است که ما حتى قطرهاى از
دریا را نمىتوانیم به دست دهیم مگر "نمى از یمى" . اما شاگردان آن
حضرت هم بیش از چهار هزار بودهاند ، یکى از آنها "جابر بن حیان"
است . جابر از مردم خراسان بود .
پدرش در طوس به داروفروشى مشغول بود
که به وسیله طرفداران بنى امیه به قتل رسید . جابر بن حیان پس
از قتل پدرش به مدینه آمد . ابتدا در نزد امام محمد باقر ( ع ) و
سپس در نزد امام صادق ( ع ) شاگردى کرد . جابر یکى از افراد عجیب
روزگار و از نوابغ بزرگ جهان اسلام است .
در تمام علوم و فنون
مخصوصا در علم شیمى تألیفات زیادى دارد ، و در رسالههاى خود همه جا
نقل مىکند که ( جعفر بن محمد ) به من چنین گفت یا تعلیم داد یا
حدیث کرد . از اکتشافات او اسید ازتیک ( تیزآب ) و تیزاب سلطانى و
الکل است .
وى چند فلز و شبه فلز را در زمان خود کشف کرد . در
دوران "رنسانس اروپا" در حدود 30. رساله از جابر به زبان آلمانى چاپ
و ترجمه شده که در کتابخانههاى برلین و پاریس ضبط است .
حضرت
صادق ( ع ) بر اثر توطئههاى منصور عباسى در سال 148 هجرى مسموم و
در قبرستان بقیع در مدینه مدفون شد . عمر شریفش در این هنگام 65
سال بود . از جهت اینکه عمر بیشترى نصیب ایشان شده است به "شیخ
الائمه" موسوم است .
حضرت امام
صادق ( ع ) هفت پسر و سه دختر داشت .پس از حضرت صادق ( ع ) مقام
امامت بنا به امر خدا به امام موسى کاظم ( ع ) منتقل گردید .دیگر
از فرزندان آن حضرت اسمعیل است که بزرگترین فرزند امام بوده و
پیش از وفات حضرت صادق ( ع ) از دنیا رفته است . طایفه اسماعیلیه
به امامت وى قائلند .
4. خلق و خوى حضرت صادق ( ع )
حضرت
صادق ( ع ) مانند پدران بزرگوار خود در کلیه صفات نیکو و سجایاى
اخلاقى سرآمد روزگار بود . حضرت صادق ( ع ) داراى قلبى روشن به نور
الهى و در احسان و انفاق به نیازمندان مانند اجداد خود بود . داراى
حکمت و علم وسیع و نفوذ کلام و قدرت بیان بود .
با کمال تواضع و
در عین حال با نهایت مناعت طبع کارهاى خود را شخصا انجام مىداد ، و
در برابر آفتاب سوزان حجاز بیل به دست گرفته ، در مزرعه خود
کشاورزى مىکرد و مىفرمود : اگر در این حال پروردگار خود را ملاقات
کنم خوشوقت خواهم بود ، زیرا به کد یمین و عرق جبین آذوقه و معیشت
خود و خانوادهام را تأمین مىنمایم .
ابن خلکان مىنویسد : امام صادق ( ع ) یکى از ائمه دوازدهگانه مذهب امامیه و از سادات اهل بیت رسالت است .
از این جهت به وى صادق مىگفتند که هر چه مىگفت راست و درست بود و فضیلت او مشهورتر از آن است که گفته شود . مالک مىگوید : با حضرت صادق ( ع ) سفرى به حج رفتم ، چون شترش به محل احرام رسید ، امام صادق ( ع ) حالش تغییر کرد ، نزدیک بود از مرکب بیفتد و هر چه مىخواست لبیک بگوید ، صدا در گلویش گیر مىکرد . به او گفتم : اى پسر پیغمبر ، ناچار باید بگویى لبیک ، در جوابم فرمود : چگونه جسارت کنم و بگویم لبیک ، مىترسم خداوند در جوابم بگوید : لا لبیک ولا سعدیک .
به گزارش رسانه های منطقه، در این دیدار ۲ ساعته پوتین خطاب به سفیر
ترکیه میگوید: «به رئیسجمهوری دیکتاتور خودت بگو با تروریستهای داعش به
جهنم برود و من سوریه را به استالینگراد بزرگی برای اردوغان تبدیل خواهم
کرد. متحدان عربستانی اردوغان که بدتر از آدولف هیتلر نیستند.»
سیاست خارجی یک بام و دو هوای ترکها سرانجام صدای ساکنان کرملین را هم در آورد. ولادیمیر پوتین، رئیسجمهوری روسیه، در اقدامی خارج از عرف و پروتکلهای دیپلماتیک شخصا «امید یاردیم»، سفیر ترکیه در این کشور، را فراخواند و جملاتی بر زبان آورد که تا کنون از زبان ساکن کرملین شنیده نشده بود. پوتین به سفیر ترکیه بهطور رسمی هشدار داد که اگر رجب طیب اردوغان دست از حمایت خود از داعش در سوریه برندارد، فدراسیون روسیه به سرعت روابط دیپلماتیک خود با این کشور را قطع خواهد کرد. به گزارش مسکو تایمز، پوتین به شدت نقش مخرب ترکیه در سوریه، عراق و یمن و حمایت از تروریستهای القاعدهای دستپرورده عربستان در منطقه را مورد حمله قرار داد.
در دیدار ۲ ساعتهای که میان پوتین و سفیر ترکیه برگزار شد سخنان تندی میان طرفین رد و بدل شد. مسکو تایمز که به سخنان افشا شده طرفین دست یافته، مینویسد: «دیدار طرفین با مبادله سخنان تند آغاز و پایان یافت. سفیر ترکیه تمام اتهامات پوتین را رد کرد و مسکو را مقصر جنگ داخلی در سوریه اعلام کرد.» مسکو تایمز سخنان پوتین خطاب به سفیر ترکیه را چنین نقل میکند: «به رئیسجمهوری دیکتاتور خودت بگو با تروریستهای داعش به جهنم برود و من سوریه را به استالینگراد بزرگی برای اردوغان تبدیل خواهم کرد. متحدان عربستانی اردوغان که بدتر از آدولف هیتلر نیستند.» پوتین در ادامه به سفیر ترکیه میگوید: رئیس تو بسیار ریاکار است؛ از یکسو از دموکراسی حمایت میکند وکودتای نظامی در مصر را زیر سوال میبرد و از سوی دیگر از فعالیتهای تروریستی برای ساقط کردن رئیسجمهوری سوریه چشمپوشی میکند.
پوتین همچنین با خطاب قرار دادن سفیر ترکیه میگوید: مسکو هرگز از حمایت از دولت مشروع اسد دست بر نمیدارد و با متحدانش برای یافتن راه حلی سیاسی برای پایان دادن به جنگ داخلی در سوریه همکاری خواهد کرد. خبرگزاری فرانسه در گزارشی مینویسد روسای جمهور روسیه و ترکیه ۱۳ ژوئن در حاشیه بازیهای اروپایی در باکو با یکدیگر دیدار کرده بودند. پس از این دیدار اردوغان در جت شخصی خود خطاب به روزنامهنگاران گفت: «نگرش پوتین نسبت به سوریه بهتر از قبل شده است. او دیگر بر عقیده حمایت از اسد پافشاری نمیکند. فکر کنم او از اسد چشم پوشیده است.»